به گرمی کنارم نشستی و آفتاب را نشانم دادی پرواز را دل به آسمان دادی و پرنده بودن را آفریدی گل را به خود آراستی و زیبایی را دوچندان خواستی قطره قطره باران شدی و از آسمان تراویدی اما من این میان جدا از آفتاب و پرنده و باران خیره به تو که به آوازت بخوانم به چشم نشانت کنم و به دیدارت بنشینم …
برچسب: شعر نو
اگر چه شهر خاموش است وگرچه این سیاهی سایه ی خود را، به سوی آسمان برده ست وگرچه هر خیالی لابه لای کوچههای خواب ولگرد است ولی چشمان تو_ این مهربان زیبای رازآلود_ مرا تا روشنای خلوت مهتاب مرا تا سبزه زار حال از امید مرا تا مرز لبخند سحر برده ست ببین ای آسمان منتظر بر جای ببین ای تیره گون، ای خیره چشمانت به راه روشن فردا ببین این تابناک تو به عشوه در میان بازوانم خواب و …
بگذار تنها باشم تنها بنویسم تنها بخوانم حتی این در نیمه گشوده را ببند که بار سنگین تنهایی را دوست تر دارم تا ازدحام تو در توی رنگارنگ دلهای پیچیده ی شما را جویای راه خود خواهم بود که توان شنیدن حقیقتی عریان را ندارید معنا را در هزار لایه ی استعاره های زرورق دار می خواهید نه سادگی محض. ۹۸/۵/۲۱ …