در سفری بودم، میانهی راه که از رانندگی خسته شده بودم، در پارکینگی ایستادم و کمی قدم زدم، در حین قدم زدن و زدودن خستگی از جان و تن، بر روی بلوکی سیمانی این دو نبشته را دیدم:
(سارا، به خدا دوستت دارم)،
(حوری جان
چراغها آمدنت را صف کشیدهاند
اما نیامدی)
از شما چه پنهان در دل خندیدم که وسط این کویر، سارا کجا؟! حوری کجا؟! اصلا احتمال اینکه در دل این کویر _ این برهوت خشک_ سارا یا حوری پیاده شوند و این نبشته را ببینند چقدر است؟ گیرم که ببینند هرگز امکان دارد با دیدن آن، یاد دلدادهی بیچارهی خود بیفتند؟! به راه افتادم اما دل و جانم در طول سفر مقابل آن بلوک سیمانی ایستاده بود و از آن نبشته، چیز دیگری میجست:
در ستایش عشق
در هستی رو به پایانی
در آن دورها
در آن کویر
در آن سکوت زندگی
میان بیکسی و دلتنگی
نوشته بود
بر سنگی:
(سارا،
به خدا دوستت دارم)
بر ستونی سخت
در گوشهای تاریک
نگاشته بود دلخسته ای:
(حوری جان
چراغها آمدنت را صف کشیدهاند
اما نیامدی)
ای عشق
روشنای راهی
نقش مقصودی
چه در کویر
چه در روزگار سیمانی!
علیزاده
4 دیدگاه روشن در ستایش عشق
باران که بیاید
شعر هایم را برای تو می خوانم
برای خاطر روزهایی که
سروهای باغ ارم
برایم دست زدند
اقاقی های باران خورده بغلم کردند
تو چه بودی? آنقدر خوش بو
که هنوز فکر می کنم
شعر هایم را می شنوی
حتی یک بار
نگفتم نباشی خشک می شوم
مثل همان سروهای باغ ارم
سبز می مانم
باران که بیاید شعر می خوانم
تو بیایی یا نیایی
بشنوی یا نشنوی
باز هم از کنار باغ ارم می گذرم
آهسته بی آنکه کسی بشنود
شعر می خوانم
ممنون از شعر زیباتون
شما عالی هستید
ممنون لطف دارید