بَـسَـم از هـوا گـرفـتـن کـه پَـری نماند و بالی بـه کجـا روم ز دستت کـه نمیدهی مجالی نــه ره گُــریــز دارم نــه طــریــقِ آشـنـایـی چـه غـم اوفـتـادهای را کـه تـوانـد اِحتیالی هـمـه عـمـر در فِـراقـت بگذشت و سهل باشد اگـر احـتـمــال دارد بــه قـیـامـت اتصالی چه خوش اسـت در فـراقی همه عمر صبر کردن بـه امـیـد آن کـه روزی به کف اوفتد وصالی بــه تــو حـاصـلی نـدارد غـمِ روزگـار گـفـتـن کـه شـبـی نخفته باشی بـه درازنــای سالی غـم حـال دردمـنـدان …
ماه: تیر ۱۴۰۱
هـشـیـار کـسـی بـایـد، کـز عـشـق بپرهیزد ویـن طـبـع کـه مـن دارم، با عقل نیامیزد آن کـس کــه دلـی دارد، آراسـتـهی مـعـنـی گـر هـر دو جهان باشد، در پـای یکی ریزد گـر سـیـل عِـقـاب آیــد، شـوریـده نیندیشد ور تــیــر بـلـا بـارد، دیـوانـه نـپـرهـیـزد آخــر نــه مـنـم تـنـهـا، در بـادیـهی سـودا عـشـق لـب شـیـرینت، بس شور برانگیزد بـی بـخت چه فن سازم، تا برخورم از وصلت بـیمـایـه زبـون باشد، هر چند که بستیزد فضل است اگرَم خوانی، عدل است اگرم رانی قـدر …
یـوسـف گُـم گشـتـه بـازآیـد بـه کنـعان غم مخور کُـلـبـه احـزان شـود روزی گـلـسـتـان غم مخور ای دل غـمـدیـده حـالـت بــه شـود دل بـد مکن ویـن سـر شـوریـده بـاز آیـد به سامان غم مخور گــر بـهــار عـمــر بـاشـد بـاز بـر تـخـت چـمـن چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور دور گـردون گـــر دو روزی بـــر مُــراد مــا نـرفت دائـمـا یـکـسـان نـبـاشـد حـال دوران غم مخور هـان مـشـو نـومـیـد چون واقف نهای از سر غیب بـاشـد انـدر پـرده بـازیهـای …
بـه مـژگـان سیـه کـردی هـزاران رخـنـه در دینم بـیـا کـز چـشـم بیـمارت هـزاران درد برچینم الا ای هـمـنـشـیـن دل کـه یـارانت برفت از یاد مـرا روزی مبـاد آن دم کـه بـی یاد تو بنشینم جهان پیر است و بیبنیاد از ایـن فرهادکُش فریاد که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم ز تـاب آتـش دوری شـدم غـرق عـرق چـون گـل بـیـار ای بـاد شبگیری نسیمی زان عـرق چینم جـهـان فـانـی و بـاقـی فـدای شـاهـد و سـاقی کـه سلـطـانی عـالـم …
بسـیـار سفـر بـایـد تـا پختـه شـود خامی صـوفـی نـشـود صـافـی تا در نکشد جامی گـر پـیـر منـاجـات اسـت ور رنــد خراباتی هر کس قلمی رفتهست بر وی به سرانجامی فــردا کــه خـلایـق را دیـوان جَـزا بــاشـد هـر کس عمـلـی دارد مـن گوش به اِنعامی ای بـلـبـل اگـر نـالـی مـن با تو هـم آوازم تـو عشـق گلی داری مـن عشـق گل اندامی سـروی به لب جویـی گویند چه خوش باشد آنـان کـه نـدیـدسـتـنـد سروی به لب بامی روزی تـن مـن بـیـنـی …
در خـرابـاتِ مُـغـان نـورِ خـدا مـیبـیـنم این عجب بین که چـه نوری ز کجا میبینم جلوه بر من مفروش ای مَلِکُ الحاج که تو خـانـه مـیبـیـنی و مـن خانهخدا میبینم خـواهـم از زلـفِ بُـتـان نافه گشایی کردن فکـر دور اسـت هـمـانـا کـه خـطا میبینم سـوزِ دل، اشـکِ روان، آهِ سـحر، نالـهِ شب ایـن هـمـه از نظـرِ لـطـفِ شـمـا میبینم هـر دم از رویِ تـو نـقـشی زندم راهِ خیال بـا که گویـم که در ایـن پرده چهها میبینم کس ندیدهست ز …
شـوخـی مـکـن ای یـار کـه صـاحـب نظرانند بیگانه و خویـش از پس و پیشت نگرانند کس نـیـسـت کـه پـنـهان نظـری با تو ندارد مـن نـیـز بـر آنـم کـه همه خلق بـر آنند اهــل نـظــر آنـنـد کـه چـشـمـی بـه ارادت بـا روی تــو دارنــد و دگــر بـی بصرانند هـر کس غـم دیـن دارد و هـر کس غـم دنیا بعد از غـم رویــت غـم بـیـهوده خورانند سـاقـی بـده آن کـوزهٔ خـمخـانه به درویـش کـانـهـا کـه بـمـردنــد گِـل کــوزه گـرانند چشمی که جمال …
روشن از پرتـوِ رویت نظـری نیست که نیست مِـنـَّت خـاکِ درت بـر بصری نیست که نیست نــاظـرِ روی تــو صـاحـب نـظــرانـنـد آری سِرِّ گیسوی تـو در هیچ سری نیست که نیست اشـکِ غَـمّـازِ مـن ار سـرخ برآمد چه عجب؟ خجل از کـردهٔ خود پرده دری نیست که نیست تــا بـه دامـن نـنـشـیـنـد ز نسیمـش گَردی سیـل خـیـز از نظرم رهگذری نیست که نیست تــا دم از شـامِ ســرِ زلـفِ تـو هـر جـا نزنند با صبا گفت و شنیدم سحری نیست …