اگـرچـه بـاده فرح بخش و بـاد گُلبیـز است به بانگِ چنگ مخور مـی که محتسب تیز است صُـراحیای و حـریـفـی گرت به چنـگ افتد بـه عـقـل نـوش کـه ایــام، فـتـنـه انگیز است در آستـیـنِ مُـرَقَّع، پـیـالـه پـنـهــان کـن کـه همـچو چَشمِ صُـراحی زمانه خونریز است بـه آبِ دیــده بـشـویـیـم خـرقههـا از مـی کـه مــوســمِ ورع و روزگــارِ پــرهـیــز است مـجـوی عـیـشِ خـوش از دورِ باژگونِ سپهر که صـاف ایـن سَـرِ خُم جمله دُردی آمیز است سـپـهرِ بـرشده، پـرویـزنیـست خـون افشان …
پست وبلاگ
سلسـله ی مـوی دوسـت حلـقـه دام بلاسـت هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست گــر بـزنـنـدم به تیـغ در نظـرش بیدریــغ دیــدن او یـک نظـر صـد چو منش خونبهاست گــر برود جـان مــا در طلـب وصل دوسـت حیـف نباشد که دوست دوستتر از جان ماست دعــوی عـشـاق را شـرع نـخـواهـد بـیــان گونـه ی زردش دلــیــل نـالــه زارش گـواست مـایـه ی پـرهیـزگار قوت صبـر است و عقـل عـقـل گـرفـتـار عشـق صبـر زبــون هــواست دل شـده ی پایـبـنـد گردن …
مرا چشمی است خون افشان ز دست آن کمان ابرو جهان بس فتنه خواهـد دیـد از آن چشم و از آن ابرو غـلام چشـم آن تُـرکـم کـه در خـواب خوش مستی نگـاریـن گلـشـنش روی است و مشکین سایبان ابرو هلالی شـد تـنـم زیـن غـم کـه بـا طغـرای ابرویش کـه بـاشـد مَـه کـه بـنــمـایـد ز طـاق آسـمـان ابرو رقـیـبـان غـافـل و ما را از آن چشم و جبین هر دم هـزاران گـونــه پـیـغـام است و حاجب در میان ابرو روان گـوشه …
بَـسَـم از هـوا گـرفـتـن کـه پَـری نماند و بالی بـه کجـا روم ز دستت کـه نمیدهی مجالی نــه ره گُــریــز دارم نــه طــریــقِ آشـنـایـی چـه غـم اوفـتـادهای را کـه تـوانـد اِحتیالی هـمـه عـمـر در فِـراقـت بگذشت و سهل باشد اگـر احـتـمــال دارد بــه قـیـامـت اتصالی چه خوش اسـت در فـراقی همه عمر صبر کردن بـه امـیـد آن کـه روزی به کف اوفتد وصالی بــه تــو حـاصـلی نـدارد غـمِ روزگـار گـفـتـن کـه شـبـی نخفته باشی بـه درازنــای سالی غـم حـال دردمـنـدان …
هـشـیـار کـسـی بـایـد، کـز عـشـق بپرهیزد ویـن طـبـع کـه مـن دارم، با عقل نیامیزد آن کـس کــه دلـی دارد، آراسـتـهی مـعـنـی گـر هـر دو جهان باشد، در پـای یکی ریزد گـر سـیـل عِـقـاب آیــد، شـوریـده نیندیشد ور تــیــر بـلـا بـارد، دیـوانـه نـپـرهـیـزد آخــر نــه مـنـم تـنـهـا، در بـادیـهی سـودا عـشـق لـب شـیـرینت، بس شور برانگیزد بـی بـخت چه فن سازم، تا برخورم از وصلت بـیمـایـه زبـون باشد، هر چند که بستیزد فضل است اگرَم خوانی، عدل است اگرم رانی قـدر …
یـوسـف گُـم گشـتـه بـازآیـد بـه کنـعان غم مخور کُـلـبـه احـزان شـود روزی گـلـسـتـان غم مخور ای دل غـمـدیـده حـالـت بــه شـود دل بـد مکن ویـن سـر شـوریـده بـاز آیـد به سامان غم مخور گــر بـهــار عـمــر بـاشـد بـاز بـر تـخـت چـمـن چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور دور گـردون گـــر دو روزی بـــر مُــراد مــا نـرفت دائـمـا یـکـسـان نـبـاشـد حـال دوران غم مخور هـان مـشـو نـومـیـد چون واقف نهای از سر غیب بـاشـد انـدر پـرده بـازیهـای …
بـه مـژگـان سیـه کـردی هـزاران رخـنـه در دینم بـیـا کـز چـشـم بیـمارت هـزاران درد برچینم الا ای هـمـنـشـیـن دل کـه یـارانت برفت از یاد مـرا روزی مبـاد آن دم کـه بـی یاد تو بنشینم جهان پیر است و بیبنیاد از ایـن فرهادکُش فریاد که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم ز تـاب آتـش دوری شـدم غـرق عـرق چـون گـل بـیـار ای بـاد شبگیری نسیمی زان عـرق چینم جـهـان فـانـی و بـاقـی فـدای شـاهـد و سـاقی کـه سلـطـانی عـالـم …
بسـیـار سفـر بـایـد تـا پختـه شـود خامی صـوفـی نـشـود صـافـی تا در نکشد جامی گـر پـیـر منـاجـات اسـت ور رنــد خراباتی هر کس قلمی رفتهست بر وی به سرانجامی فــردا کــه خـلایـق را دیـوان جَـزا بــاشـد هـر کس عمـلـی دارد مـن گوش به اِنعامی ای بـلـبـل اگـر نـالـی مـن با تو هـم آوازم تـو عشـق گلی داری مـن عشـق گل اندامی سـروی به لب جویـی گویند چه خوش باشد آنـان کـه نـدیـدسـتـنـد سروی به لب بامی روزی تـن مـن بـیـنـی …