باغ بود و درّه، چشماندازِ پر مهتاب
ذاتها با سایههای خود هماندازه
خیره در آفاق و اسرار عزیز شب،
چشم من بیدار و چشم عالمی در خواب
نه صدایی جز صدای رازهای شب،
و آب و نرمای نسیم و جیرجیرکها،
پاسداران حریم خفتگان باغ،
و صدای حیرت بیدار من
(من مست بودم، مست)
خاستم از جا
سوی جو رفتم، چه میآمد
آب!
یا نه، چه میرفت، هم زانسانکه حافظ گفت: عمر تو
با گروهی شرم و بیخویشی وضو کردم
مست بودم، مست سرنشناس، پانشناس، امّا لحظۀ پاک و عزیزی بود
برگکی کندم
از نهال گردوی نزدیک؛
و نگاهم رفته تا بس دور،
شبنمآجین سبزفرشِ باغ هم گسترده سجّاده
قبله، گو هر سو که خواهی باش
با تو دارد گفتوگو شوریدۀ مستی:
_ مستم و دانم که هستم؛
ای همه هستی ز تو، آیا تو هم هستی؟