بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست…

بیـا بیـا که مـرا با تـو ماجـرایــی هسـت
بگــوی اگر گنهی رفت و گر خطایــی هست
روا بـود که چنیــن بی‌حسـاب دل ببــری؟
مکن کــه مظلمه خـلــق را جزایــی هست
تـوانــگران را عیـبـی نـبـاشــد ار وقـتـی
نــظــر کنند کـــه در کـوی ما گدایی هست
به کــام دشمن و بیگانه رفـت چندین روز
ز دوستــان نشـنـیــدم کــه آشنایی هست
کسی نمــاند که بــر درد من نبخشـــایـد
کسی نگفـت که بـیــرون از او دوایی هست
هـزار نوبــت اگـــر خاطـــرم بشـــورانی
از این طـرف که منم همچنان صفایی هست
به دود آتش ماخــولیــا دمــاغ بسوخـت
هنــوز جـهل، مصــوّر کــه کیمیایـی هست
به کـام دل نرسیـدیم و جان به حلق رسید
و گــر به کـام رسد همچنان رجایــی هست
به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست

در ادامه نکات و معانی ابیات گفته خواهد شد:

بیـا بیـا که مـرا با تـو ماجـرایــی هسـت
بگــوی اگر گنهی رفت و گر خطایــی هست

بیت نخست:

ماجرا: گله، شکایت، آنچه اتفاق افتاده است.

معنا: به نزد من بیا چرا که می­دانم بین من و تو کدورتی وجود دارد، اگر گناهی مرتکب شده­ ام و یا اگر خطایی از من سرزده است به من بگو.

روا بـود که چنیــن بی‌حسـاب دل ببــری؟
مکن کــه مظلمه خـلــق را جزایــی هست

بیت دوم:

مظلمه: ظلم، ستم، تعدی.

نکته: جدا از این مسأله که دل بری معشوق را به زیرکی، ظلم و ستم در نظر گرفته است و او را نصیحت می کند، سعدی با رندی خاصی در مصراع دوم بیان می کند که همه خلق را شیفته و دلداده ی تو هستند!

معنا: آیا شایسته است که چنین بی اندازه آدمیان را شیفته و دلداده خود کنی؟ مکن! که خداوند روزی پاسخ تمام ظلم و ستم هایی که به مردم می شود را می دهد.

تـوانــگران را عیـبـی نـبـاشــد ار وقـتـی
نــظــر کنند کـــه در کـوی ما گدایی هست

بیت سوم:

کوی: محله.

نظر کردن: عنایت کردن.

معنا: اگر روزی توانگران (استعاره از معشوق) به خود بگویند که در محله ی ما گدایی( استعاره از عاشق) هست، به او عنایتی کنیم، هیچ عیب و ایرادی متوجه آنها نمی شود.

به کــام دشمن و بیگانه رفـت چندین روز
ز دوستــان نشـنـیــدم کــه آشنایی هست

بیت چهارم:

روزگار به کام کسی رفتن: روزگار بر وفق مراد و آرزوی او بودن.

معنا: روزگار من مطابق با آرزوی دشمنان و بیگانگان سپری شد و از هیچ دوستی نیز نشنیدم که بگوید سعدی آشنای ماست.

کسی نمــاند که بــر درد من نبخشـــایـد
کسی نگفـت که بـیــرون از او دوایی هست

بیت پنجم:

بخشودن: ترحم و دلسوزی کردن.

بیرون از او: به غیر از او.

معنا: هیچ کس باقی نماند که نسبت به من دلسوزی نکند،  و هیچ کس نیز دوا و درمانی برای من جز او سراغ ندارد.

هـزار نوبــت اگـــر خاطـــرم بشـــورانی
از این طـرف که منم همچنان صفایی هست

بیت ششم:

خاطر: دل، درون، باطن.

معنا: اگر هزار بار مرا پریشان حال و آشفته  خاطرگردانی، این را بدان مهر من هرگز نسبت به تو کم نخواهد شد و از جانب من همواره نسبت به تو صفا و صمیمیت برقرارخواهد بود.   

به دود آتش ماخــولیــا دمــاغ بسوخـت
هنــوز جـهل، مصــوّر کــه کیمیایـی هست

بیت هفتم:

ماخولیا: مالیخولیاست که خلل و کوفت دماغی و سودا و خیال خام باشد.

اضافه تشبیهی: آتش ماخولیا. سودا یا همان عشق به آتش تشبیه شده است.

دماغ: مغز سر که آن را جایگاه سودا می دانستند.

معنا: عشق مانند آتشی است که دود آن مغز مرا نابود ساخته است، اما هنوز از روی نادانی، خیال میکنم که عشق همچون کیمیایی است که سبب رشد من می شود.

به کـام دل نرسیـدیم و جان به حلق رسید
و گــر به کـام رسد همچنان رجایــی هست

بیت هشتم:

تناسب: کام، حلق.

ایهام تناسب: کام در مصراع دوم به معنای دهان است اما در معنای آرزو نیز به کار می رود که معادل با کام در مصراع اول است.

معنا: در حالی که جانمان به گلو رسیده است هنوز به آرزوی دل خود نرسیده ایم، با این وجود اگر جانمان به دهان نیز برسد همچنان امیدوار باقی خواهیم ماند.

به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست

بیت نهم:

تکرار: دوست.

معنا: به جان حضرت دوست سوگند می خورم که سعدی هرگز اعتقادی ندارد که در این دنیا جایی نیک غیر از کوی دوست وجود دارد.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت