نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم

نگفتمت مرو آنجا
نگفتمت مـرو آن جـا کـه آشنـات منــم
در این سراب فنا چشمه حیــات منم
وگـر به خشم روی صد هـزار سال ز من
به عاقبت به من آیـی که منتهات منم
نگفتمت کـه بـه نقش جهان مشو راضی
که نقش بـنـد سراپــرده رضـات منم
نگفتمت که منـم بحر و تـو یکی ماهـی
مرو به خشک که دریـای باصفات منم
نگفتمت که چـو مرغان به سوی دام مرو
بـیـا کـه قــوّتِ پـروازِ پـرّ و پات منم
نگفتمت کـه تــو را ره زننـد و سرد کنند
که آتش و تبـش و گـرمی هوات منم
نگفتمت که صفت‌های زشت در تـو نهند
که گم کنی که سـر چشمه صفات منم
نگفتمت کـه مـگـو کار بنده از چه جهت
نظـام گیــرد، خلاق بــی‌جهــات منم
اگر چـراغ دلـی، دان که راه خانه کجاست
وگـر خدا صفتی، دان که کدخدات منم

مولانا

5 دیدگاه روشن نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت