روشن از پرتـوِ رویت نظـری نیست که نیست مِـنـَّت خـاکِ درت بـر بصری نیست که نیست نــاظـرِ روی تــو صـاحـب نـظــرانـنـد آری سِرِّ گیسوی تـو در هیچ سری نیست که نیست اشـکِ غَـمّـازِ مـن ار سـرخ برآمد چه عجب؟ خجل از کـردهٔ خود پرده دری نیست که نیست تــا بـه دامـن نـنـشـیـنـد ز نسیمـش گَردی سیـل خـیـز از نظرم رهگذری نیست که نیست تــا دم از شـامِ ســرِ زلـفِ تـو هـر جـا نزنند با صبا گفت و شنیدم سحری نیست …
پست وبلاگ
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند چون به خلوت میروند آن کارِ دیگر میکنند مشکلـی دارم ز دانشـمنـدِ مجلـس بازپرس توبه فرمـایـان چرا خود توبه کمتر میکنند؟ گــویــیــا بـــاور نـمـیدارنــد روزِ داوری کایـن همه قَلب و دَغَل در کارِ داور میکنند یا رب این نودولَتان را با خَرِ خودْشان نشان کاین همه نـاز از غلامِ تُـرک و اَسْتَر میکنند ای گــدایِ خانـقـه بَـرْجَـه که در دیـرِ مغان میدهند آبـی که دلهـا را تـوانگـر میکنند حُسـنِ بیپایان او چندان …
زلـف بـر بـاد مـده تــا نـدهـی بـر بـادم نـاز بـنـیـاد مـکـن تـا نَـکَـنی بنیادم می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم زلـف را حـلـقـه مـکـن تـا نکنـی در بندم طـره را تـاب مـده تـا ندهـی بر بادم یـار بـیـگـانـه مشـو تـا نبری از خویـشم غـم اغـیـار مخـور تـا نـکـنـی ناشادم رخ بـرافـروز کـه فـارغ کـنـی از بـرگ گلم قـد بـرافــراز کـه از سـرو کـنـی آزادم شـمـع هـر جمع مشو ور …
دیـر آمــدی ای نـگـار سـرمـسـت زودت نـدهـیـم دامـن از دسـت بــر آتـش عـشـقـت آب تـدبـیـر چـنـدان کـه زدیـم بـازننـشـست از رای تــو سـر نـمـیتـوان تـافت وز روی تـو در نـمیتـوان بسـت از پـیـش تـو راه رفـتـنـم نـیـست چـون مـاهـی اوفتـاده در شَست ســودای لــب شــکــر دهــانـان بـس تـوبه صالحان کـه بشکست ای ســرو بــلــنــد بــوســتـانی در پـیـش درخـت قـامتت پست بـیـچـاره کـســی کـه از تـو بُـبرید آسـوده تـنـی کـه بـا تـو پیوست چشمت به کرشمه خون من ریخت وز قتـل …
مــن از آن روز کــه در بــنــد تــوام آزادم پـادشـاهـم کـه به دسـت تو اسیر افتادم هـمـه غـمهـای جـهـان هیچ اثـر مینکند در مـن از بـس کـه به دیدار عزیزت شادم خـرم آن روز کـه جـان مـیرود انـدر طلبت تـا بـیـایـنـد عـزیـزان بـه مـبـارک بـادم مـن کـه در هیـچ مقامی نـزدم خیمه انس پـیـش تـو رخـت بـیـفکندم و دل بنهادم دانـی از دولـت وصلت چه طلب دارم هیچ یـاد تـو مـصـلـحـت خویش ببرد از یادم بـه وفـای تـو کـز آن …
زلف آشفته وُ خَوی کرده وُ خندان لب وُ مست پیرهن چاک وُ غزل خوان وُ صُـراحی در دست نرگسش عـربـده جـوی و لبـش افسوس کنان نـیـم شـب دوش بـه بالین من آمـد بنشست ســر فـرا گــوش مــن آورد بــه آواز حـزیـن گفت ای عاشـق دیـریـنـه مـن خوابت هست عـاشـقـی را کـه چـنـیـن بــاده شبگیـر دهند کـافـر عـشـق بـود گــر نـشـود بـاده پـرست بـرو ای زاهــد و بـر دُردکـشـان خـرده مگیـر کـه نـدادنـد جـز ایـن تـحفه به ما روز الست …
بـگـذار تــا مـقـابـل روی تــو بـگـذریـم دزدیــده در شـمـایـل خوب تــو بـنـگـریـم شوق است در جدایی و جـور است در نظر هـم جـور بِـه، کـه طـاقـت شـوقـت نیـاوریم روی ار به روی ما نکنی حکم از آن تـوست بــازآ کــه روی در قـدمـانـت بـگـسـتـریــم مـا را سری است بـا تـو که گر خلق روزگار دشـمـن شـونـد و سَـر برود هم بـر آن سریم گـفـتی ز خـاک بیشترند اهـل عشـق من از خـاک بـیـشـتـر نــه کـه از خـاک کمتـریم مـا بـا …
زان یــار دلنـوازم شُـکری است بـا شـکـایت گر نکته دان عشقی بشنو تـو این حکایت بـی مُـزد بـود و مِـنَّـت هـر خدمتی کـه کردم یـا رب مبـاد کس را مَـخـدوم بـی عنایت رنــدان تـشـنـه لـب را آبــی نمـیدهـد کس گـویـی وَلـی شناسان رفتند از ایـن ولایت در زلـف چــون کـمـنـدش ای دل مپیچ کانجا سـرها بـریده بـینی بی جـرم و بی جنایت چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی جــانــا روا نـبـاشـد خـونـریـز را حمایت در ایـن شـب …