تـو را نـادیـدن مـا غـم نـبـاشد کـه در خیـلت بـه از ما کم نباشد من از دست تو در عالم نهم روی ولیکن چـون تــو در عـالم نباشد عجب گـر در چمن بر پای خیزی که سرو راست پیشت خـم نباشد مـبـادا در جـهـان دل تنگ رویی کـه رویـت بـیـنـد و خُـرم نباشد من اول روز دانستم که ایـن عهد کــه بـا من میکنی محکم نباشد که دانـسـتـم کـه هرگـز سازگاری پـــری را بــا بــنــی آدم نباشد مـکـن یـارا دلـم …
نویسنده: علی علیزاده
شـب عـاشـقـان بـیدل چـه شبی دراز باشد تـو بـیـا کـز اول شب در صبـح باز باشد عـجـب اسـت اگر توانم که سفر کنم ز دستت بـه کـجـا رود کـبـوتـر که اسیـر باز باشد ز مـحـبـتـت نخـواهـم که نظر کنم به رویت کـه محب صادق آن است که پاکباز باشد بـه کـرشـمـه عـنـایـت نگهی به سوی ما کن کـه دعـای دردمـنـدان ز سـر نـیـاز باشد سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم بـه کـدام دوسـت گویم که محل راز باشد …
هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش نـگـران تـو چـه انـدیـشـه و بـیـم از دگرانش آن پـی مـهـر تـو گیـرد که نگیرد پی خویشش وان سـر وصـل تـو دارد کــه نـدارد غم جانش هـر کـه از یـار تـحـمـل نـکنـد یـار مگـویش وان کـه در عشـق ملامت نکشد مَـرد مخوانش چـون دل از دسـت بـه دَرشد مَثَل کُرِّه تـوسن نـتـوان بـاز گـرفـتـن بـه هـمـه شـهـر عنانش بـه جفـایـی و قـفـایی نـرود عـاشـق صـادق مـژه بـر هـم نـزنـد …
باغ بود و درّه، چشماندازِ پر مهتاب ذاتها با سایههای خود هماندازه خیره در آفاق و اسرار عزیز شب، چشم من بیدار و چشم عالمی در خواب نه صدایی جز صدای رازهای شب، و آب و نرمای نسیم و جیرجیرکها، پاسداران حریم خفتگان باغ، و صدای حیرت بیدار من (من مست بودم، مست) خاستم از جا سوی جو رفتم، چه میآمد آب! یا نه، چه میرفت، هم زانسانکه حافظ گفت: عمر تو با گروهی شرم و بیخویشی وضو کردم مست …
بـگـذار تــا بـگـریـم چـون ابـر در بهاران کـز سـنـگ نـالـه خـیـزد روز وداع یـاران هـر کـو شـراب فُرقَـت روزی چشیده باشد دانـد کـه سـخـت بـاشـد قطع امیدواران بـا سـاربـان بـگویـیـد احـوال آب چشمم تـا بـر شـتـر نـبـنـدد محمل به روز باران بـگـذاشـتـنـد مـا را در دیــده آب حسرت گـریـان چـو در قـیـامت چشم گناهکاران ای صـبـح شب نشینان جانم به طاقت آمد از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران چـنـدیـن کـه بـرشمردم از ماجرای عشقت انــدوه دل نـگـفـتـم …
مـرا مـیبـیـنـی و هـر دَم زیـادت مـیکـنـی دردم تـو را مـیبـیـنـم و میلم زیـادت میشود هـر دَم بـه سـامانـم نمیپـرسـی نمیدانم چه سـر داری؟ بـه درمـانـم نـمیکـوشـی نمیدانـی مـگـر دردم؟ نه راه است ایـن که بگذاری مـرا بر خاک و بگریزی گـذاری آر و بــازم پــرس تــا خـاک رهـت گردم ندارم دستت از دامـن به جز در خاک و آن دم هم کـه بــر خـاکـم روان گـردی بـگـیـرد دامنت گردم فـرو رفـت از غـم عشقت دمم، دم میدهی تـا کی …
چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستانی هر چه برگم بود و بارم بود هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود هر چه یاد و یادگارم بود ریخته ست چون درختی در زمستانم بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست ؟ دیگر آیا زخمه های هیچ پیرایش با امید روزهای سبز آینده خواهدم این سوی و آن سو …
شنیدهام سخنی خوش که پیر کنعان گفت فِـراق یـار نـه آن مـیکـنـد کـه بـِتـوان گفت حدیث هول قیـامت کـه گفت واعظِ شهر کـنـایـتـی اسـت کـه از روزگـار هجـران گفت نشـان یـار سـفـرکرده از کـه پـرسـم بـاز کـه هـر چـه گـفـت بَـریـد صبا پریشان گفت فـغـان کـه آن مَـه نـامـهـربـانِ مهرگُسَل بـه تـرک صحبـت یـاران خود چه آسان گفت من و مقام رضـا بعد از این و شُکر رقیب که دل بـه درد تـو خو کرد و تَرک درمان گفت غـم …