بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

بگذار تا مقابل روی تو بنگریم

بـگـذار تــا مـقـابـل روی تــو بـگـذریـم دزدیــده در شـمـایـل خوب تــو بـنـگـریـم شوق است در جدایی و جـور است در نظر هـم جـور بِـه، کـه طـاقـت شـوقـت نیـاوریم روی ار به روی ما نکنی حکم از آن تـوست بــازآ کــه روی در قـدمـانـت بـگـسـتـریــم مـا را سری است بـا تـو که گر خلق روزگار دشـمـن شـونـد و سَـر برود هم بـر آن سریم گـفـتی ز خـاک بیشترند اهـل عشـق من از خـاک بـیـشـتـر نــه کـه از خـاک کمتـریم مـا بـا

مشاهده مطلب

زان یار دلنوازم شکریست با شکایت

زان یار دلنوازم شکری است با شکایت

زان یــار دل‌نـوازم شُـکری است بـا شـکـایت گر نکته دان عشقی بشنو تـو این حکایت بـی مُـزد بـود و مِـنَّـت هـر خدمتی کـه کردم یـا رب مبـاد کس را مَـخـدوم بـی عنایت رنــدان تـشـنـه لـب را آبــی نمـی‌دهـد کس گـویـی وَلـی شناسان رفتند از ایـن ولایت در زلـف چــون کـمـنـدش ای دل مپیچ کانجا سـرها بـریده بـینی بی جـرم و بی جنایت چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی جــانــا روا نـبـاشـد خـونـریـز را حمایت در ایـن شـب

مشاهده مطلب

تو را نادیدن ما غم نباشد

تو را نادیدن ما غم نباشد

تـو را نـادیـدن مـا غـم نـبـاشد کـه در خیـلت بـه از ما کم نباشد من از دست تو در عالم نهم روی ولیکن چـون تــو در عـالم نباشد عجب گـر در چمن بر پای خیزی که سرو راست پیشت خـم نباشد مـبـادا در جـهـان دل تنگ رویی کـه رویـت بـیـنـد و خُـرم نباشد من اول روز دانستم که ایـن عهد کــه بـا من می‌کنی محکم نباشد که دانـسـتـم کـه هرگـز سازگاری پـــری را بــا بــنــی آدم نباشد مـکـن یـارا دلـم

مشاهده مطلب

شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد

شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد

شـب عـاشـقـان بـی‌دل چـه شبی دراز باشد تـو بـیـا کـز اول شب در صبـح باز باشد عـجـب اسـت اگر توانم که سفر کنم ز دستت بـه کـجـا رود کـبـوتـر که اسیـر باز باشد ز مـحـبـتـت نخـواهـم که نظر کنم به رویت کـه محب صادق آن است که پاکباز باشد بـه کـرشـمـه عـنـایـت نگهی به سوی ما کن کـه دعـای دردمـنـدان ز سـر نـیـاز باشد سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم بـه کـدام دوسـت گویم که محل راز باشد

مشاهده مطلب

هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش

هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش

هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش نـگـران تـو چـه انـدیـشـه و بـیـم از دگرانش آن پـی مـهـر تـو گیـرد که نگیرد پی خویشش وان سـر وصـل تـو دارد کــه نـدارد غم جانش هـر کـه از یـار تـحـمـل نـکنـد یـار مگـویش وان کـه در عشـق ملامت نکشد مَـرد مخوانش چـون دل از دسـت بـه دَرشد مَثَل کُرِّه تـوسن نـتـوان بـاز گـرفـتـن بـه هـمـه شـهـر عنانش بـه جفـایـی و قـفـایی نـرود عـاشـق صـادق مـژه بـر هـم نـزنـد

مشاهده مطلب

شعر نماز، اخوان ثالث

باغ بود و درّه، چشم‌اندازِ پر مهتاب ذات‌ها با سایه‌های خود هم‌اندازه خیره در آفاق و اسرار عزیز شب، چشم من بیدار و چشم عالمی در خواب نه صدایی جز صدای رازهای شب، و آب و نرمای نسیم و جیرجیرک‌ها، پاسداران حریم خفتگان باغ، و صدای حیرت بیدار من (من مست بودم، مست) خاستم از جا سوی جو رفتم، چه می‌آمد آب! یا نه، چه می‌رفت، هم زانسان‌که حافظ گفت: عمر تو با گروهی شرم و بی‌خویشی وضو کردم مست

مشاهده مطلب

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران

بـگـذار تــا بـگـریـم چـون ابـر در بهاران کـز سـنـگ نـالـه خـیـزد روز وداع یـاران هـر کـو شـراب فُرقَـت روزی چشیده باشد دانـد کـه سـخـت بـاشـد قطع امیدواران بـا سـاربـان بـگویـیـد احـوال آب چشمم تـا بـر شـتـر نـبـنـدد محمل به روز باران بـگـذاشـتـنـد مـا را در دیــده آب حسرت گـریـان چـو در قـیـامت چشم گناهکاران ای صـبـح شب نشینان جانم به طاقت آمد از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران چـنـدیـن کـه بـرشمردم از ماجرای عشقت انــدوه دل نـگـفـتـم

مشاهده مطلب

مرا میبینی و هر دم زیادت می کنی دردم

مـرا مـی‌بـیـنـی و هـر دَم زیـادت مـی‌کـنـی دردم تـو را مـی‌بـیـنـم و میلم زیـادت می‌شود هـر دَم بـه سـامانـم نمی‌پـرسـی نمی‌دانم چه سـر داری؟ بـه درمـانـم نـمی‌کـوشـی نمی‌دانـی مـگـر دردم؟ نه راه است ایـن که بگذاری مـرا بر خاک و بگریزی گـذاری آر و بــازم پــرس تــا خـاک رهـت گردم ندارم دستت از دامـن به جز در خاک و آن دم هم کـه بــر خـاکـم روان گـردی بـگـیـرد دامنت گردم فـرو رفـت از غـم عشقت دمم، دم می‌دهی تـا کی

مشاهده مطلب

فوتر سایت