زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست

زلف آشفته وُ خَوی کرده وُ خندان لب وُ مست پیرهن چاک وُ غزل خوان وُ صُـراحی در دست نرگسش عـربـده جـوی و لبـش افسوس کنان نـیـم شـب دوش بـه بالین من آمـد بنشست ســر فـرا گــوش مــن آورد بــه آواز حـزیـن گفت ای عاشـق دیـریـنـه مـن خوابت هست عـاشـقـی را کـه چـنـیـن بــاده شبگیـر دهند کـافـر عـشـق بـود گــر نـشـود بـاده پـرست بـرو ای زاهــد و بـر دُردکـشـان خـرده مگیـر کـه نـدادنـد جـز ایـن تـحفه به ما روز الست

مشاهده مطلب

زان یار دلنوازم شکریست با شکایت

زان یار دلنوازم شکری است با شکایت

زان یــار دل‌نـوازم شُـکری است بـا شـکـایت گر نکته دان عشقی بشنو تـو این حکایت بـی مُـزد بـود و مِـنَّـت هـر خدمتی کـه کردم یـا رب مبـاد کس را مَـخـدوم بـی عنایت رنــدان تـشـنـه لـب را آبــی نمـی‌دهـد کس گـویـی وَلـی شناسان رفتند از ایـن ولایت در زلـف چــون کـمـنـدش ای دل مپیچ کانجا سـرها بـریده بـینی بی جـرم و بی جنایت چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی جــانــا روا نـبـاشـد خـونـریـز را حمایت در ایـن شـب

مشاهده مطلب

مرا میبینی و هر دم زیادت می کنی دردم

مـرا مـی‌بـیـنـی و هـر دَم زیـادت مـی‌کـنـی دردم تـو را مـی‌بـیـنـم و میلم زیـادت می‌شود هـر دَم بـه سـامانـم نمی‌پـرسـی نمی‌دانم چه سـر داری؟ بـه درمـانـم نـمی‌کـوشـی نمی‌دانـی مـگـر دردم؟ نه راه است ایـن که بگذاری مـرا بر خاک و بگریزی گـذاری آر و بــازم پــرس تــا خـاک رهـت گردم ندارم دستت از دامـن به جز در خاک و آن دم هم کـه بــر خـاکـم روان گـردی بـگـیـرد دامنت گردم فـرو رفـت از غـم عشقت دمم، دم می‌دهی تـا کی

مشاهده مطلب

شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت

شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت

شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت فِـراق یـار نـه آن مـی‌کـنـد کـه بـِتـوان گفت حدیث هول قیـامت کـه گفت واعظِ شهر کـنـایـتـی اسـت کـه از روزگـار هجـران گفت نشـان یـار سـفـرکرده از کـه پـرسـم بـاز کـه هـر چـه گـفـت بَـریـد صبا پریشان گفت فـغـان کـه آن مَـه نـامـهـربـانِ مهرگُسَل بـه تـرک صحبـت یـاران خود چه آسان گفت من و مقام رضـا بعد از این و شُکر رقیب که دل بـه درد تـو خو کرد و تَرک درمان گفت غـم

مشاهده مطلب

نماز شام غریبان چو گریه آغازم

نماز شام غریبان چو گریه آغازم

نـمـاز شـام غـریـبـان چـو گـریـه آغازم بـه مـویـه‌هـای غـریـبـانه قصه پردازم بـه یـاد یـار و دیـار آن چنـان بگریم زار کـه از جـهـان ره و رسـم سفـر براندازم مـن از دیـار حبـیـبـم نـه از بلاد غـریب مُـهَـیـمِنا بـه رفـیقان خـود رسان بازم خـدای را مـددی ای رفـیـق ره تــا من به کــوی میـکـده دیـگر عَـلَـم برافرازم خـرد ز پـیـری مـن کـی حسـاب برگیرد کـه بـاز بـا صنمی طـفل عشق می‌بازم بـجـز صـبـا و شـمالم نمی‌شنـاسد کس عـزیز من که بـه

مشاهده مطلب

سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند

سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند

سـمـن بـویـان غـبـارِ غم، چو بنشینند، بنشانند پـری رویـان قـرار از دل چو بستیزند، بستانند به فـتـراکِ جـفـا دل‌ها چـو بـربندند، بـربندند ز زلـفِ عـنـبرین جان‌ها چو بگشایند، بفشانند بـه عمری یک نفس بـا ما چو بنشینند، برخیزند نـهـالِ شـوق در خـاطـر چـو برخیزند، بنشانند سـرشکِ گـوشه گیران را چـو دَریـابند، دُر یـابند رخِ مِـهـر از سـحرخیـزان نگـردانند، اگـر دانند ز چشـمـم لعل رُمّـانی چـو می‌خنـدند می‌بارند ز رویــم رازِ پـنـهـانی چـو می‌بینند، می‌خوانند دوایِ دردِ عـاشـق را کسـی کـاو

مشاهده مطلب

بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است

قصر امل

بـیـا کـه قصـر امـل سخـت سست بنیادست بـیــار بــاده کــه بنیاد عمـر بر بادست غــلام هـمـت آنـم کــه زیــر چــرخ کـبـود ز هـر چـه رنــگ تعلق پـذیـرد آزادست چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب سـروش عـالـم غیبم چه مژده‌ها دادست کــه ای بـلـنـدنـظـر شـاهـبـاز سـدره نشین نـشـیمن تو نه این کنج محنت آبادست تــو را ز کـنـگـره عـرش مـی‌زنـنــد صـفـیـر نـدانـمت که در این دامگه چه افتادست نـصـیـحـتـی کـنـمـت یـاد گیـر و در عمل آر کـه ایـن

مشاهده مطلب

یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد

یاری اندر کس نمی بینیم

یـاری انـدر کس نـمـی‌بینـیـم یـاران را چـه شد دوسـتـی کـی آخـر آمد دوستداران را چه شد آب حیوان تیره گون شد خضر فـرخ پـی کجاست خون چکید از شـاخ گل بـاد بهاران را چه شد کس نـمـی‌گویـد کـه یـاری داشت حـق دوسـتی حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد لـعـلـی از کـان مـروت بـرنـیـامـد سـال‌هـاست تابش خورشید و سعی بـاد و باران را چه شد شـهـرِ یـاران بـود و خـاک مـهـربانان ایـن دیـار مـهـربـانـی کـی سـر آمد

مشاهده مطلب

فوتر سایت