صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن

صبح است ساقیا

صـبـح است ساقـیا، قَدَحی پر شراب کن دُورِ فـلـک درنـگ نــدارد، شـتـاب کـن زان پـیـشـتـر کـه عالَمِ فانی شود خراب مـا را ز جـام بـاده گـلـگــون، خراب کن خورشـیـدِ مـی ز مشرقِ ساغر طلوع کرد گـر بـرگ عیش می‌طلبی ترکِ خواب کن روزی کـه چـرخ از گِـلِ مــا کـوزه‌ها کند زِنـهـار، کـاسـه سـر مــا پـر شــراب کن مـا مـردِ زهـد وُ توبـه وُ طامات نیستیم بـا مـا بـه جـام بـاده صافی خطاب کن کـار صـواب بـاده پـرسـتـیـست حافظا بـرخـیـز وُ

مشاهده مطلب

زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست

زاهد ظاهر پرست از جال ما آگاه نیست

زاهـد ظـاهــر پــرسـت از حــال مــا آگــاه نیست در حـق مـا هر چـه گـویـد جای هیـچ اکراه نیست در طـریـقـت هـر چـه پـیـش سالک آید خیر اوست در صـراط مسـتقـیـم ای دل کـسـی گـمـراه نیست تــا چــه بــازی رخ نمــایـد بـیـدقـی خواهیم راند عـرصـه شـطـرنـج رنـــدان را مـجـال شـاه نیست چـیـسـت ایـن سـقـف بـلـنـد سـاده بـسـیـارنقش زیــن مـعـمـا هـیـچ دانـــا در جـهـان آگاه نیست این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است کایــن هــمـه زخم نهـان هست و

مشاهده مطلب

دلم رمیده لولی وشیست شورانگیز

دلم رمیده لولی وشیست

دلـم رمیـده لـولـی‌وشـیسـت شـورانگیز دروغ وعــده و قَـتّـال وضـع و رنـگ آمیز فـدای پـیـرهـن چـاک مـاه رویــان باد هــزار جـامـه تـقـوی و خـرقـه پـرهــیز خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد که تـا ز خـال تـو خـاکـم شـود عبـیرآمیز فرشته عشق نداند کـه چیست ای ساقی بـخـواه جـام و گـلابـی بـه خـاک آدم ریز پـیـاله بـر کفـنـم بـنـد تـا سحرگه حشر بـه مـی ز دل بـبــرم هـول روز رسـتـاخیز فقیـر و خستـه بـه درگاهت آمدم رحمی کـه جـز

مشاهده مطلب

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید

گفتم غم تو دارم

گفتم غـمِ تـو دارم، گفتا غـمـت سـر آید گفتم کـه مـاهِ مـن شـو، گفـتـا اگــر برآید گفتم ز مِـهـرورزان رســمِ وفــا بـیـامـوز گفتا ز خـوبـرویـان، ایـن کـار، کـمـتـر آید گفتم کـه بــر خیـالـت، راهِ نـظـر بـبندم گفتا کـه شـب‌رو اسـت او، از راه دیـگر آید گفتم کــه بـوی زلـفـت گمـراه عالمم کرد گفتا اگـر بــدانــی، هــم اوت رهـبـر آید گفتم خـوشـا هـوایـی کـز باد صبح خیزد گفتا خـُنـُک نـسـیـمی کـز کـوی دلـبر آید گفتم کـه نـوش لعلت ما را به

مشاهده مطلب

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

الا یا ایها الساقی

الا یـــا ایــهـا السـاقـی ادر کـأسـا و نـاولـهــا کـه عشق آسان نمود اول ولـی افتاد مشکل‌ها بـه بـوی نـافـه‌ای کـاخـر صـبا زان طره بگشاید ز تاب جَعد مُشکینش چه خـون افتاد در دل‌ها مـرا در منـزل جانان چه امن عیش چون هر دم جـرس فریــاد مـی‌دارد کـه بـربندید محمل‌ها بـه مـی سجاده رنگیـن کن گرت پیر مغان گوید کـه سـالـک بـی‌خبـر نبود ز راه و رسم منزل‌ها شـب تـاریـک و بیم موج و گردابی چنین هایل کـجـا دانـنـد حـال مـا

مشاهده مطلب

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

چو بشنی سخن اهل دل

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست سـرم بـه دنـیـی و عـقـبــی فــرو نمی‌آید تـبـارک الله از ایـن فتـنه‌ها که در سر ماست در انـدرون مـن خـستـه دل ندانـم کیست کـه من خموشم و او در فغان و در غوغاست دلـم ز پـرده بـرون شـد کجایـی ای مطرب بـنـال هـان کـه از این پرده کار ما به نواست مـرا بـه کــار جـهــان هـرگـز التفـات نبود رخ تــو در نـظـر مـن چنین

مشاهده مطلب

نفس برآمد و کام از تو برنمی آید

نفس برآمد

نـفـس بــرآمـد و، کــام از تــو بر نمی‌آید فـغان که بختِ مـن از خواب در نمی‌آید صبا بـه چشمِ مـن انداخت خاکی از کویش کــه آبِ زنـدگـیــم در نـظــر نـمـی‌آید قــدِ بــلـنـد تــو را تــا بــه بـر نمی‌گیرم درخـت کــام و مـرادم بــه بــر نمی‌آید مـگـر بــه روی دل‌آرای یــار مــا، ور نــی بــه هـیـچ وجـهِ دگــر کـارِ بـر نمی‌آید مقیمِ زلفِ تو شد دل که خوش سوادی دید وز آن غــریـب بـلـاکـش خـبـر نمی‌آید ز شـسـتِ صـدق گـشـادم هــزار

مشاهده مطلب

شراب تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش

شراب تلخ می خواهم

شـرابِ تلـخ می‌خواهم کـه مردافکن بوَد زورش کـه تـا یـک دم بـیـاسـایـم ز دنیـا و شَر و شورش سـَمـاط دهـر دون پـرور نـدارد شـهـد آسایش مـذاق حـرص و آز ای دل بـشـو از تلخ و از شورش بـیـاور مـی کـه نتـوان شـد ز مکر آسمان ایمن بـه لـعـب زُهــره چـنـگی و مـریـخ سـلـحشـورش کـمـند صیـد بـهـرامـی بیـفکن جـام جم بردار که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش بـیـا تــا در می صـافـیـت راز دهــر بـنمـایم بـه

مشاهده مطلب

فوتر سایت