تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی

تو قدر آب چه دانی

سَـلِ الـمَـصـانـعَ رَکـبـاً تـَهـیـمُ فـی الـفـَلَواتِ تــو قــدر آب چــه دانــی کــه در کنار فراتی شبم به روی تو روز است و دیده‌ها به تو روشن و اِن هَــجَــرتَ سَــواءٌ عَـشـیَّـتـی و غَـداتی اگـر چــه دیـر بـمـانـدم امـیـد بـرنـگـرفـتـم مـضـی الـزَمــانُ و قــلـبـی یـقـولُ اَنَّکَ آتی مـن آدمـی بـه جـمـالـت نه دیدم و نه شنیدم اگــر گـلـی بــه حـقـیـقـت عجین آب حیاتی شـبـان تـیــره امـیـدم بـه صبـح روی تو باشد و قَــد تُـفَـتَّـشُ عَـیـنُ الـحیـوهِ فی الظُّلُماتِ فَـکَـم تـُمَـرِّرُ عَـیـشـی

مشاهده مطلب

چون است حال بستان ای باد نوبهاری

چون است حال بستان

چـون اسـت حـال بستان، ای بـاد نوبهاری؟ کــز بـلـبـلـان بـرآمـد فــریــادِ بــی‌قراری ای گـنـج نـوشـدارو بـا خستـگان نگـه کن مـرهـم بـه دست و مـا را مجروح می‌گذاری یـا خـلـوتی بـرآور یــا بُــرقـعی فـرو هِـل ور نـه بـه شکل شیرین شور از جهـان برآری هــر سـاعـت از لـطـیـفی رویت عرق برآرد چـون بــر شـکـوفـه آیـد بـاران نـوبـهـاری عـود است زیــر دامـن یــا گُـل در آستینت یـا مُـشک در گـریـبـان بـنـمای تا چه داری گُـل نـسـبـتـی نـدارد بـا روی دلـفـریـبـت تـو در

مشاهده مطلب

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم

غـم زمـانـه خـورم یــا فِـراق یــار کشم بـه طـاقـتـی کـه ندارم کدام بار کشم نـه قـوتـی کـه تـوانـم کناره جستن از او نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم نـه دسـت صـبـر کـه در آستین عقل برم نـه پـای عـقل که در دامن قـرار کشم ز دوستان به جفا، سیرگشت مردی نیست جفای دوست، زنم، گـر نه مردوار کشم چـو مـی‌تـوان به صبوری کشید جور عدو چـرا صـبـور نبـاشم کـه جور یار کشم شـراب خـورده سـاقی ز جام صافی

مشاهده مطلب

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

هزار جهد بکردک که سر عشق بپوشم

هـزار جَـهـد بـکـردم کـه سِّـرِ عشـق بپوشم نـبـود بـر سَـر آتـش میـسـرم کـه نـجـوشم به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شَمایل تـو بدیدم نـه عقل مانـد و نه هوشم حکـایتی ز دهانت بـه گوش جـان مـن آمد دگـر نصیـحت مردم حکایت است بـه گوشم مـگـر تـو روی بـپـوشــی و فتنه بـازنشانی کـه مـن قـرار نـدارم کـه دیـده از تـو بپوشم مـن رمـیـده دل آن بِـه کـه در سماع نیایم کـه گـر بـه پـای درآیـم بـه دربـرند

مشاهده مطلب

تو را سریست که با ما فرو نمی آید

تو را سری است که با ما فرو نمی آید

تـو را سَری است که بـا مـا فـرو نمی‌آید مــرا دلـــی کــه صبــوری از او نمی‌آید کدام دیـده به روی تو بـاز شد همه عمر که آب دیــده بــه رویـش فــرو نمی‌آید جز این قَدَر نَتَوان گفت بر جمال تو عیب کـه مـهربــانی از آن طبــع و خو نمی‌آید چه جـور کـز خـم چـوگان زلف مُشکینت بـر اوفتــاده مسکیـن چــو گــو نمی‌آید اگــر هــزار گزنــد آید از تو بر دل ریش بــد از مـن است کــه گویـم نکو نمی‌آید گــر

مشاهده مطلب

دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت

دوش دور از رویت ای جان

مگر می‌شود این غزل زیبا را با صدای استاد شجریان شنید و دوست نداشت، مگر می‌شود مدهوش این همه هنر سعدی در این غزل نشد، هر چند برای دریافت نکات و آرایه‌ها بیشتر دقت می‌کردم بیشتر شگفت‌زده می‌شدم، بس که سعدی به طور پنهانی و پوشیده آرایه‌های خود را به کار می‌برد، با هم بخوانیم این شعر زیبای سعدی را: دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت ابـر چـشـمـم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت

مشاهده مطلب

از در درآمدی و من از خود به در شدم

اکسیر عشق بر مسم افتاد

از در درآمـدی و مـن از خود به در شدم گـفـتـی کز این جهان به جهان دگر شدم گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست صـاحـب خـبـر بیامد و من بی‌خبر شدم چـون شـبـنـم اوفتاده بدم پیش آفتاب مـهـرم به جان رسید و به عیوق بر شدم گفـتـم بـبـیـنـمش مـگـرم درد اشتیاق سـاکـن شـود بـدیـدم و مشتاق‌تر شدم دسـتـم نـداد قـوت رفـتـن به پیش یار چـندی به پای رفتم و چندی به سر شدم تـا رفـتـنـش بـبـیـنم و

مشاهده مطلب

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم

یک روز به شیدایی

یک روز بـه شـیـدایـی در زلـف تـو آویزم زان دو لـب شـیـرینت صـد شور برانگیزم گـر قصـد جفا داری اینک من و اینک سر ور راه وفـا داری جـان در قـدمـت ریــزم بس تـوبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد مِـن بَـعـد بـدان شرطـم کز توبه بپرهیزم سـیـم دل مسکینم در خاک درت گـم شد خـاک سـر هـر کـویــی بی فایده می‌بیزم در شهر بـه رسوایـی دشمـن بـه دفم برزد تـا بـر دف عـشـق آمـد تـیــر نـظـر تیزم مجنون

مشاهده مطلب

فوتر سایت