شـب عـاشـقـان بـیدل چـه شبی دراز باشد تـو بـیـا کـز اول شب در صبـح باز باشد عـجـب اسـت اگر توانم که سفر کنم ز دستت بـه کـجـا رود کـبـوتـر که اسیـر باز باشد ز مـحـبـتـت نخـواهـم که نظر کنم به رویت کـه محب صادق آن است که پاکباز باشد بـه کـرشـمـه عـنـایـت نگهی به سوی ما کن کـه دعـای دردمـنـدان ز سـر نـیـاز باشد سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم بـه کـدام دوسـت گویم که محل راز باشد …
دسته: سعدی
هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش نـگـران تـو چـه انـدیـشـه و بـیـم از دگرانش آن پـی مـهـر تـو گیـرد که نگیرد پی خویشش وان سـر وصـل تـو دارد کــه نـدارد غم جانش هـر کـه از یـار تـحـمـل نـکنـد یـار مگـویش وان کـه در عشـق ملامت نکشد مَـرد مخوانش چـون دل از دسـت بـه دَرشد مَثَل کُرِّه تـوسن نـتـوان بـاز گـرفـتـن بـه هـمـه شـهـر عنانش بـه جفـایـی و قـفـایی نـرود عـاشـق صـادق مـژه بـر هـم نـزنـد …
بـگـذار تــا بـگـریـم چـون ابـر در بهاران کـز سـنـگ نـالـه خـیـزد روز وداع یـاران هـر کـو شـراب فُرقَـت روزی چشیده باشد دانـد کـه سـخـت بـاشـد قطع امیدواران بـا سـاربـان بـگویـیـد احـوال آب چشمم تـا بـر شـتـر نـبـنـدد محمل به روز باران بـگـذاشـتـنـد مـا را در دیــده آب حسرت گـریـان چـو در قـیـامت چشم گناهکاران ای صـبـح شب نشینان جانم به طاقت آمد از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران چـنـدیـن کـه بـرشمردم از ماجرای عشقت انــدوه دل نـگـفـتـم …
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست یـا شب و روز بـه جـز فکر تـوام کاری هست بـه کـمـند سـر زلفت نـه مـن افتـادم و بس کـه بـه هــر حـلـقـه موییت گرفتاری هست گـر بگـویـم کـه مـرا با تـو سر و کاری نیست در و دیــوار گـواهـی بـدهـد کـــاری هست هـر کـه عیـبـم کنـد از عشـق و ملامت گوید تــا نـدیـدست تـو را بر منش انکاری هست صبـر بـر جـور رقیـبـت چـه کنـم گـر نـکـنم هـمـه دانـنـد …
سَـر آن نـدارد امـشـب کـه بــرآیـــد آفـتــابـی چـه خیـالها گـذر کـرد و گـذر نکرد خوابی بـه چـه دیـر مـاندی ای صبـح که جان من برآمد بِـزه کــردی و نـکـردنـد مُــؤذنــان ثوابی نـفـس خـروس بـگـرفـت کـه نـوبـتـی بـخواند هـمـه بـلـبـلـان بمردند و نماند جـز غُرابی نَـفَـحـات صـبـح دانـی ز چـه روی دوسـت دارم کـه بـه روی دوست مانـد که برافکند نقابی سَــرم از خــدای خـواهـد که به پایش اندر افتد کــه در آب مُــرده بـهـتـر که در آرزوی آبی دل مــن …
به پایان آمد این دفتـر حکایت همچنان باقی به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی کـتـابٌ بـالـغٌ مِـنّـی حَـبـیـبـاً مُـعـرضـاً عَنّی اَن افـعَـل مـا تَـری اِنّـی عَلـی عَهدی و میثاقی نـگـویـم نسبـتی دارم بـه نـزدیـکان درگاهت که خـود را بـر تو میبندم بـه سالوسی و زرّاقی اَخـلّایی و اَحـبـابـی ذروُا مِـن حُـبـِّـهِ مـابـی مـریـضُ العِشق لا یَبـری و لا یَشکُـو اِلی الرّاقی نـشـان عاشق آن بـاشد که شب با روز پیوندد تـو را گـر خواب میگیرد نه صاحب درد …
بـرخـیـز تـا یک سـو نهـیـم این دلق ازرق فام را بـر بـاد قـلاشـی دهـیم ایـن شـرک تقـوا نام را هـر سـاعـت از نـو قبلهای بـا بت پرستی مـیرود تـوحـید بـر مـا عـرضـه کن تا بشکنیم اصنام را مـی بـا جــوانـان خـوردنـم بـاری تـمـنـا میکند تـا کـودکـان در پـی فـتـنـد این پیر دردآشام را از مـایـه بـیـچـارگـی قـطـمـیـر مــردم مـیشود مـاخـولـیـای مـهـتـری سـگ مـیکنـد بلعام را زیـن تـنـگـنـای خـلـوتـم خاطر به صحرا میکشد کـز بـوسـتـان باد سحر خوش میدهد پیغام را …
سَـلِ الـمَـصـانـعَ رَکـبـاً تـَهـیـمُ فـی الـفـَلَواتِ تــو قــدر آب چــه دانــی کــه در کنار فراتی شبم به روی تو روز است و دیدهها به تو روشن و اِن هَــجَــرتَ سَــواءٌ عَـشـیَّـتـی و غَـداتی اگـر چــه دیـر بـمـانـدم امـیـد بـرنـگـرفـتـم مـضـی الـزَمــانُ و قــلـبـی یـقـولُ اَنَّکَ آتی مـن آدمـی بـه جـمـالـت نه دیدم و نه شنیدم اگــر گـلـی بــه حـقـیـقـت عجین آب حیاتی شـبـان تـیــره امـیـدم بـه صبـح روی تو باشد و قَــد تُـفَـتَّـشُ عَـیـنُ الـحیـوهِ فی الظُّلُماتِ فَـکَـم تـُمَـرِّرُ عَـیـشـی …