چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستانی هر چه برگم بود و بارم بود هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود هر چه یاد و یادگارم بود ریخته ست چون درختی در زمستانم بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست ؟ دیگر آیا زخمه های هیچ پیرایش با امید روزهای سبز آینده خواهدم این سوی و آن سو …
پست وبلاگ
شنیدهام سخنی خوش که پیر کنعان گفت فِـراق یـار نـه آن مـیکـنـد کـه بـِتـوان گفت حدیث هول قیـامت کـه گفت واعظِ شهر کـنـایـتـی اسـت کـه از روزگـار هجـران گفت نشـان یـار سـفـرکرده از کـه پـرسـم بـاز کـه هـر چـه گـفـت بَـریـد صبا پریشان گفت فـغـان کـه آن مَـه نـامـهـربـانِ مهرگُسَل بـه تـرک صحبـت یـاران خود چه آسان گفت من و مقام رضـا بعد از این و شُکر رقیب که دل بـه درد تـو خو کرد و تَرک درمان گفت غـم …
نـمـاز شـام غـریـبـان چـو گـریـه آغازم بـه مـویـههـای غـریـبـانه قصه پردازم بـه یـاد یـار و دیـار آن چنـان بگریم زار کـه از جـهـان ره و رسـم سفـر براندازم مـن از دیـار حبـیـبـم نـه از بلاد غـریب مُـهَـیـمِنا بـه رفـیقان خـود رسان بازم خـدای را مـددی ای رفـیـق ره تــا من به کــوی میـکـده دیـگر عَـلَـم برافرازم خـرد ز پـیـری مـن کـی حسـاب برگیرد کـه بـاز بـا صنمی طـفل عشق میبازم بـجـز صـبـا و شـمالم نمیشنـاسد کس عـزیز من که بـه …
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست یـا شب و روز بـه جـز فکر تـوام کاری هست بـه کـمـند سـر زلفت نـه مـن افتـادم و بس کـه بـه هــر حـلـقـه موییت گرفتاری هست گـر بگـویـم کـه مـرا با تـو سر و کاری نیست در و دیــوار گـواهـی بـدهـد کـــاری هست هـر کـه عیـبـم کنـد از عشـق و ملامت گوید تــا نـدیـدست تـو را بر منش انکاری هست صبـر بـر جـور رقیـبـت چـه کنـم گـر نـکـنم هـمـه دانـنـد …
سـمـن بـویـان غـبـارِ غم، چو بنشینند، بنشانند پـری رویـان قـرار از دل چو بستیزند، بستانند به فـتـراکِ جـفـا دلها چـو بـربندند، بـربندند ز زلـفِ عـنـبرین جانها چو بگشایند، بفشانند بـه عمری یک نفس بـا ما چو بنشینند، برخیزند نـهـالِ شـوق در خـاطـر چـو برخیزند، بنشانند سـرشکِ گـوشه گیران را چـو دَریـابند، دُر یـابند رخِ مِـهـر از سـحرخیـزان نگـردانند، اگـر دانند ز چشـمـم لعل رُمّـانی چـو میخنـدند میبارند ز رویــم رازِ پـنـهـانی چـو میبینند، میخوانند دوایِ دردِ عـاشـق را کسـی کـاو …
سَـر آن نـدارد امـشـب کـه بــرآیـــد آفـتــابـی چـه خیـالها گـذر کـرد و گـذر نکرد خوابی بـه چـه دیـر مـاندی ای صبـح که جان من برآمد بِـزه کــردی و نـکـردنـد مُــؤذنــان ثوابی نـفـس خـروس بـگـرفـت کـه نـوبـتـی بـخواند هـمـه بـلـبـلـان بمردند و نماند جـز غُرابی نَـفَـحـات صـبـح دانـی ز چـه روی دوسـت دارم کـه بـه روی دوست مانـد که برافکند نقابی سَــرم از خــدای خـواهـد که به پایش اندر افتد کــه در آب مُــرده بـهـتـر که در آرزوی آبی دل مــن …
بـیـا کـه قصـر امـل سخـت سست بنیادست بـیــار بــاده کــه بنیاد عمـر بر بادست غــلام هـمـت آنـم کــه زیــر چــرخ کـبـود ز هـر چـه رنــگ تعلق پـذیـرد آزادست چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب سـروش عـالـم غیبم چه مژدهها دادست کــه ای بـلـنـدنـظـر شـاهـبـاز سـدره نشین نـشـیمن تو نه این کنج محنت آبادست تــو را ز کـنـگـره عـرش مـیزنـنــد صـفـیـر نـدانـمت که در این دامگه چه افتادست نـصـیـحـتـی کـنـمـت یـاد گیـر و در عمل آر کـه ایـن …
به پایان آمد این دفتـر حکایت همچنان باقی به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی کـتـابٌ بـالـغٌ مِـنّـی حَـبـیـبـاً مُـعـرضـاً عَنّی اَن افـعَـل مـا تَـری اِنّـی عَلـی عَهدی و میثاقی نـگـویـم نسبـتی دارم بـه نـزدیـکان درگاهت که خـود را بـر تو میبندم بـه سالوسی و زرّاقی اَخـلّایی و اَحـبـابـی ذروُا مِـن حُـبـِّـهِ مـابـی مـریـضُ العِشق لا یَبـری و لا یَشکُـو اِلی الرّاقی نـشـان عاشق آن بـاشد که شب با روز پیوندد تـو را گـر خواب میگیرد نه صاحب درد …